این بهار هم بیهوده است
باز هم خوشبخت خواهی ماند
مثل جنازه ای عمیق
در ته یک آشپزخانه
به اندازۀ شوهرت و بچه ات شده ای
به اندازۀ کدبانویی بیست و یک عیار
به اندازۀ حلقه ای که در نمی آید
و مثل جنازه ای عمیق از آن آویزانی
از خواب می پری
و توی خوشبختی می افتی توی بغل شوهرت
گریه می کنی
می پرسد عزیزم چرا گریه می کنی
خوابت یادت نیست
یادت رفته است که مرده ای
و باز هم زندگی خواهی کرد بانو
این بهار هم بیهوده است
باز هم خوشبخت خواهی ماند